بنازم لطف بنده پرورت را به آقایی رساندی نوکرت را نگفتم تشنه ام اما به کامم چشاندی جرعه جرعه ساغرت را گنه کردم نیاوردی به رویم و گفتی پاک کن چشم ترت را زمین خوردم بلندم کردی و بعد به من گفتی که بالا کن سرت را عجب پروردگار مهربانی بنازم لطف بخشش محورت را کمیلت را مناجاتم نمودی دوباره درک کردم محضرت را مرا با قطره اشکی پاک کردی بنازم جود حیرت آورت را مرا بخشیدی و تازه پس از آن عطا کردی عطای دیگرت را علی را واسطه کردم خدایا به امیدی که بگشایی درت را چگونه شاکرت باشم که دادی به این آلوده حُب حیدرت را علی گفتم دلم میل نجف کرد هوس کردم شراب کوثرت را گدایم باز هم حین رکوعت به سائل میدهی انگشترت را به انگور ضریحت مستمندم هِبه کن میوه های نوبرت را به حق فاطمه حق همان که حفاظت کرد با جان سنگرت را صدای سرفه بوی دود یعنی شرر سوزاند یاس پرپرت را در افتاد و همه از در گذشتن لگد انداخت از پا یاورت را زمین بگذاشت بار شیشه حالا علی دریاب حال همسرت را بیا که سوخت در آتش سپاهت به زیر پاست یار پا به ماهت پیکرش تا جدا جدا میشد کار زینب خدا خدا میشد آیهی محکم کتاب خدا زیر خنجر جدا جدا میشد روی آن تن که جای بوسه نداشت زخم تازه چگونه جا میشد؟ کشتن او که قیل و قال نداشت بخدا بی سر و صدا میشد تا که میخواست پا شود از جا استخوان شکسته تا میشد پیرها با عصا ته گودال بر تنش میزدند تا میشد پیکرش را که پشت و رو کردند زخم ها تازه داشت وا میشد کاش پیش از رسیدن زینب شمر از روی سینه پا میشد او که جان جهان به قربانش داشت قربانی از قفا میشد مثل دل کندنِ حرم از او سر مگر از تنش جدا میشد!! کاش جای دوازده ضربه به همان نحر اکتفا میشد