گرچه ویرانه در نداشت، به شب بختِ آن طفل، حلقه بر در زد دید، دختر ز پای افتاده با سر آمد پدر به او سر زد من غذا از کسی نخواستهام گرچه در جسم من نمانده رمق شوق و امید و عاطفه، گل کرد دست لرزید و رفت سوی طبق بینِ ناباوری و باور، ماند نکند باز خواب میبینم! این همان غنچهی لب باباست؟ یا سراب است و آب میبینم؟ خواست خیزد کند ادب کند اما استواری به پای خویش نداشت خواست از شوق دل کشد فریاد جوهری در صدای خویش نداشت گفت نشکفته غنچهام، بابا لاله در داغها سهیمم کرد دو لبم یک سخن ندارد بیش کی در این کودکی یتیمم کرد؟ ******** مرا لقمهای ده مران از درت بگردان به دور سر دخترت