من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم تو میروی به سلامت، سلام من برسانی ******** دختری ماند مثل گل ز حسین چهرهاش داغ باغ نسرین بود جایش آغوش و دامن و بر و دوش بسکه شور آفرین و شیرین بود طفل بود و یتیم گشت و اسیر ابر چشمش همیشه باران داشت ماه رویش نبود بی پروین جای دامان مکان به ویران داشت وقتی آن طفل گریه سر میداد بهر او زار گریه میکردند همه خود را ز یاد میبردند در و دیوار گریه میکردند هر زمان نامی از پدر میبُرد سیلی و طعنه بود پاسخ او هر دو از بخت او سخن میگفت بود همرنگ معجر و رخ او شبی از درد و گریه خوابش برد دید جایش به دامن باب است جست از شوق دل ز خواب و بدید آرزوها چو نقش بر آب است چشم خالی ز خواب شد پر اشک گشت درگیر بغض و حنجرهاش دوخت بر راه دیده و کم کم خود به خود بسته گشت پنجرهاش ******* (در چشم حسین از همهکس نازتر است از سرو نهال او سرافرازتر است هرچند که دست کوچکش بسته شده دستش به کَرم از همهکس بازتر است) (بسکه دویدم عقب قافله پای من از ره شده پر آبله)