میزند آتش به قلبم ماجرای نیزهها دیده میشد محشری از لا به لای نیزهها مصحفی که جای آن بر شانه های عرش بود عاقبت تقطیع شد در کربلای نیزهها... نه مکن باور اگر که گفت عصر واقعه دیده میشد پشت خیمه رد پای نیزهها میشود سر ها به نی منظومه ای دنبالهدار میرود تا آسمان ناله های نیزهها... میشود فهمید از خون گریههای محفلی پر گرفته باز محفلی در هوای نیزهها از چه رو خورشید بین کوچه های کوفیان گاه بالا بود و گاهی زیر پای نیزهها دختری میگفت با حسرت چه میشد میزدم بوسهای بر حنجرت بابا به جای نیزهها با ردیف نیزهها شاعر غزل خوانی نکن آه میسوزد دلم از های های نیزهها...