رُخَت از بوسه ای بی گاه می سوخت نه تنها بوسه، از یك آه می سوخت چه كرده آفتاب گرم، وقتی كه رویت زیر نور ماه می سوخت پریده رنگ و چسبیده زبانت عطش افتاده با تاول به جانت مخند اینگونه شیرینم به مادر عطش می ریزد از چاك لبانت بگویم باز رازی با سرت وای مرا آرام سازی با سرت وای ز بس شیرین زبانی، حرمله هم شده سرگرم بازی با سرت وای نفس هایت مرا شرمنده می كرد مرا از دردها آكنده می كرد تو گریان رفتی ودیدم عزیزم لبانت روی نیزه خنده می كرد به دنبال تو محمل در شتابه سر زلفت به نی در پیچ و تابه كسی با نیزه دارت كاش می گفت كمی آرام تر بچم بخوابه مسلمانند اما گبر هستند همه خندان ولی بی صبر هستند پدر ای كاش پنهانت نمی كرد همه مشغول نبش قبر هستند می كرد به نی اشاره، می گفت رباب ای كاش سر نیزه كمی كوچك بود زخم سرت برابر زخم عمو شده بر روی نیزه ها چقدر جابجا شدی