حدیث عشق تو دیوانه کرده عالم را به خون نشانده دلِ دودمان آدم را غم تو موهبت کبریاست در دل من نمیدهم به سرور بهشت این غم را اگر بناست دمی بی تو بگذرد عمرم هزار بار بمیرم نبینم آن دم را گدای دولت عشقم که فرق بسیار است گدای دولت عشق و گدای درهم را محبت تو بُوَد رشتهی نجات مرا رها نمیکنم این ریسمان محکم را گناهکارم و یک عمر چشم گریانم به زخمهای تو تقدیم کرده مرهم را نشست تخت سلیمان به خون چو یادآور حدیث قتلگه و ساربان و خاتم را گفت نبریدم پسرِ مادرم اینجا مانده پنج تن یک تنه بر دامن زهرا مانده هیچ کس نیست که بالای سرش گریه کند مونس بی کسی من تک و تنها مانده کاش میشد که لباسی برسانم به تنش آبروی همه عریان روی صحرا مانده بین یک گونی کهنه سرِ او را بردند ته گودال ولی پیکر او جا مانده ساربان داد مَزَن ما کس و کاری داریم ساربان راه مرو همسفر ما مانده