
گفتم پدر خود را دوباره در نجف دیدم از بس علی گفتن دل من حیدرستان است در زیر ایوان طلایش سجده میچسبد رو بر ضریحش سجدهگاه هر مسلمان است در پشت این در دست خالی بر نمیگردی شاه است هرکس که گدای شاه مردان است قربان آن آقا که سلطان سلاطین است قربان آن خالق که بابای یتیمان است گفت از یتیم و گم شدن شد اشک جاری با یاد دختر بچهای که کنج ویران است میگفت بابایی کجا بودی کتک خوردم یعنی رقیه بی رمق بیتاب بی جان است عاشق ز معشوقش نشان دارد تماشا کن مثل سر تو معجر من دستگردان است تو آمدی و از دوباره ضعف کردم من از بس که همراه سرت عطر خوش نان است موی مرا از پشت سر در دست خود پیچید سردرد من از دست زجر نامسلمان است