غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود2 پشت در جان علی مرتضی افتاده بود حافظ قرآن برای حفظ قرآن در سکوت کلّ قرآن در ميان کوچهها افتاده بود مجتبی در آن ميانه رنگ خود را باخته لرزه بر جسم شهيد کربلا افتاده بود ... سایهی دستی میان قاب چشمان تَرش چادر خاکی زهرا بالش زیر سرش ... بشکند دستت مغیره، از چه زهرا را زدی؟! ... غم روی غمه توی قلبم آشوب عالمه که هر روزم صد تا محرّمه واویلا مردن هم کمه برا دردی که توی قلبمه زمین خورد پیش چشمای همه واویلا تُو سینه دارم نهفته هزار تا حرف نگفته الهی که مادراتون جلو چشماتون نیفته دیدم که دستاشو برده بالا من قد کشیدم امّا مادرم افتاد دیدم که چادرشم شد پاره شکسته شد گوشواره مادرم افتاد ... نمک ریختند یک شهر بر زخم آن مردی که دندان روی... ... شکسته باد دو پایی که پهلوی تو شکسته بریده باد دو دستی که کرد از تو جدایم ... خدا کند که دگر مادری زمین نخورد خدا فقط به حسن اینچنین بلا بخشید وای مادرم...