دست از سرم بردار ای ملعونه همسر بگذار کنج حجره در غربت بمیرم برهم مزن با هلهله حالِ عروجم ای بیحیا بگذار با عزت بمیرم خواهم که اینکه با همین حال پریشان پا در میان روضهی جنّت گذارم با یاد روی خاکیِ جدّ غریبم صورت به خاک حجره با حسرت گذارم عیبی ندارد آب هم بر من حرام است با اینکه من نورِ دلِ خَیرالنِسایم عطشان بمیرم بهتر از یک جرعه آب است من زادهی لب تشنهی کرب و بلایم دیگر رها کن حیله و مکر و جفا را من را به دستِ غصه و آلام بسپار در را بروی نَعش من واکن که مُردم بی سر صدا جسم مرا بر بام بسپار بدجور خورده این سر و صورت به پلّه وقتی کنیزان، روی بامم میکشاندند بال کبوترهای عاشق وا شد، ای کاش در کربلا خود را به جدّم میرساندند من یاد گودالم ولی جدّ غریبم این قتلگاهِ من شبیه کربلا نیست از شادیِ جان دادنم بیرون ز مقتل کف میزنند امّا خبر از نیزهها نیست تو زیر سُمّ اسبها جان هدیه کردی من گوشهی این حجرهی دربسته آقا من پیکرم یکبار هم نیزه نخورده تو استخوانهایت همه بشکسته آقا آری تو را جمعِ اراذل سر بریدند من سر به پیکر دارم و شرمنده هستم تو حنجرت شد پاره پاره زیرِ خنجر من باز حنجر دارم و شرمنده هستم تو نازدانه در خرابه دیدی امّا من نازدانه دیدهام در ناز و نعمت تو تازیانه دیدی و سیلی به دختر من دخترم را دیدهام تنها به مِحنت تو تا چهل منزل سرت بر نیزهها رفت من سر به دامان پسر دارم عزیزم تو چند مُهرِ سنگ بر پیشانیات هست من مِهرِ دستان پدر دارم عزیزم تو مادرت زهرا صدا میزد بُنَیَّ من بر سر خود سایهی مادر ندارم تو مثلِ زینب غصهخور داری حسین جان تو گریهکن داری و من خواهر ندارم