از جمل خاطره دارند همگی ترسیدند

از جمل خاطره دارند همگی ترسیدند

[ حسین طاهری ]
از جمل خاطره دارند همگی ترسیدند
در رجز‌های پسر اصلِ پدر را دیدند

جان حسن بود که تکبیرِ ابوفاضل شد
مثل این است که تکثیرِ ابوفاضل شد

کوفه از نام حسن مثل جمل می‌لرزید
قاسم از لذّت أحلیٰ مِن عسل می‌خندید

بر لب اهل حرم نام حسن گل می‌کرد
مادرش بر سر سجّاده توسّل می‌کرد

ولی افسوس که از کینه امانش ندهند
فرصتِ آه عموجان به زبانش ندهند

مثل آیینه‌ی بشکسته که صد قسمت شد
زیر مَرکب بدنِ تا شده بد قسمت شد

لبش از داغیِ سرنیزه‌ی دشمن می‌سوخت
بدنش را سُم مَرکب به زمین‌ها می‌دوخت

تیر بارانِ پدر هرکه نرفته حالا
سنگ‌بارانِ پسر آمده در کرب‌و‌بلا

جان نرفته است زِ جانش که عموجان آمد
عطر جانش زِ فراسوی بیابان آمد

مرغِ بِسمِل‌شده از درد به خود می‌پیچد
با نسیمی بدنش روی زمین می‌ریزد

زخم پهلوش گواهی زِ بنی‌هاشم بود
روی هر نیزه نشانی زِ تن قاسم بود

نظرات