دلم افتاده در دامی که هجران است تاوانش نه دارم پای در راهش؛ نه دستی بر گریبانش همان که طلعتش امشب، نمایان گشت بر عالم همان که شد زمین آباد از بوی بهارانش همان که چشمه میجوشد به اذن برق چشمانش همان که موج میآید به رقص از حکم طوفانش همان که آخرین مرد زمان است و ملک، روزی به بالا میبرند از سفرهی پرفیض احسانش غلام حلقهدرگوشم به درگاه همان شاهی که بهجتها چو موری خواندهاند او را سلیمانش سلیمان میبرد حسرت مگر روزی رسد یکدم در آن چادر که جا دارد شود با فخر، دربانش تفاخر میکنم بر آسمان با این غلامی، چون سلاطین رشک میورزند بر جاه غلامانش فضای روز روشن میشود از روی رخشانش به زلف تیرهاش، شب میشود هر شام حیرانش ز حسن جلوهاش، این بسکه مه مانده است حیرانش چه گویم از کمالاتش که خورشید است سوزانش سمن، سوسن، شقایق، یاس، نرگس، نسترن، هر گل گرفت از باد، عطر و باد از طرف گلستانش نمیدانم که عنبر یا که مشک و یا گلاب است این ولی دانم همه ذرّات گردیدند خواهانش غریب و سائلانه پر گرفتم تا سر کویش خرید و مهربانانه نشاندم بر سر خوانش نمکگیر عطایش گشتم و غافل که عمری را شکستم حرمت هم نان او را هم نمکدانش رسیدم تا به جایی که به پاس مهر او باید هزاران جان ناقابل کنم یکجا به قربانش گرفتم در کف خود دل که میگوید تپشهایش خداوندا رسان بر من هزاران تیر مژگانش فقط تنها همین که سایه دارد بر سر دنیا اگر عالم فدا گردد، نشاید کرد جبرانش چنان خورشید میتابد به ذرّه ذرّهی عالم و میگردد به گردش آسمان با کلّ کیهانش اگر با جوهر دریا نویسم از مقاماتش نه تفسیرش توان کردن؛ نشاید بود امکانش هزاران دفتر و دیوان نوشتند از ازل شاید بگویند اینهمه شاعر یکی از جمع عنوانش نمیدانم چه خواهد کرد با دل، جلوهی رویش کسی که کرده مجنون، عالمی را روی پنهانش هزاران نسخه دارد زخم دل امّا یقین دارم به غیر از او ندارد کس، توان از بهر درمانش نشسته کنجی و دست دعا دارد برای ما جهان هم این دعا دارد؛ رسد این هجر پایانش ألا ای منتقم! ای وارث تیغ دودم! آقا قسم بر اضطرار زینب و حال پریشانش بیا و انتقام سینهی مجروح را بستان که تا جان در بدن داریم ما، هستیم گریانش بیا تفسیر کن آیات قرآنی که از نیزه به گوش آمد ولی خواندند دونان، نامسلمانش خدایا کن مهیّا تا که زهرا آید و گیرد به دست ساقی بیدست، خون از پای چشمانش