لب بسته ام ز هرچه به جز گفتگوی تو دل شسته ام ز هرچه به جز نقش روی تو منّت به خضر گو به سکندر کشد که من آب حیات جسته ام از خاک کوی تو گر بگذری به خاکم و گویی تو را که کُشت فریاد خیزد از کفنم آرزوی تو دل را ز اضطراب به هرسوی میکِشم مانند قبلهگاه بگردد به سوی تو دیگر حسین لب به سخن وا نمیکند