دل عبث چندین ز تقدیر الهی میتپد میشود قلّاب محکمتر چو ماهی میتپد عین الطاف است ساقی هرچه ریخت آری از قسمت نمیباید گریخت عیب از دیدهی ما بود که بد میدیدیم ورنه او هرچه پسندید به ما زیبا بود غیر آن چیز که او مصلحت ما دانست هرچه کردیم تقاضا به زیان ما بود دل عبث چندین ز تقدیر الهی میتپد میشود قلّاب محکمتر چو ماهی میتپد بحر را چون میتوان در کوزه پنهان داشتن عارفان را دل ز اسرار الهی میتپد بیزران از دستبرد رهزنان آسودهاند (مرگ غنی مقدمهی گنج وارث است خرسند آن کسی که بمرد و کفن نداشت ز زیر خاک غنی را به مردم درویش اگر زیادتی هست حسرتی چند است) بیزران رنج غناست آنچه نصیب توانگر است طبع غنی به مردم درویش میدهند بیزران از دستبرد رهزنان آسودهاند غنچه را دل از نسیم صبحگاهی میتپد تحفهی جرمی به دست آور که در دیوان عفو جان معصومان ز جرم بیگناهی میتپد بارالها رو به سوی بار گاه آوردهام بار میخواهم که صدبار گناه آوردهام بی زبان جمعی که از حیرت چو ماهی میشوند مَحرم دریای اسرارالهی میشوند چیست دنیا تا کند آزاد مردان را اسیر این نهنگان کی اسیر دام ماهی میشوند ظلمت از هستیست ورنه رهنورادان عدم شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند صائب آن قومی که پا ز خویش دارند از گناه مبتلا آخر به عُجب بی گناهی میشوند