
تصوّر کن که امشب زائر دربار آقایی مقیم مشهدی و در میان صحن، تنهایی تصوّر کن خودت را روبهروی گنبد زردی که دارد رجبهرج تا عرش، آجرهای اعلایی خودت را در کمند مرمر و کاشی تصوّرکن پُر از خطّ و ختاییها و اسلیمی زیبایی چه حالی دارد الحق روبهروی پنجره فولاد و یک دنیا سخن از لذّت یک عمر شیدایی مُصفّا میشوی بیشک به هنگام اذان، وقتی که میآید به گوش از حنجر نقّاره، نجوایی سفیر عشق میخواند تو را سوی خودش امّا تو مبهوتی هنوز از جلوهی این صحنهآرایی چنان گیراست اینجا که شدی حیران زیبایی نه میخندی؛ نه میگریی؛ فقط محو تماشایی بماند اینهمه! حالا زمانی را تصوّر کن که میگیری وضو از کوثر آن حوض رویایی و بعدش را تصوّر کن کنار کعبهی هشتم نماز وتر میخوانی که از نو، بال بگشایی تصوّر کن گرفتی توی دستانت ضریحش را و با اخلاص صورت را به گوی نقره میسایی تو هستی و امام و یکبغل اسرار ناگفته خدا روزی دهد بر عاشقان اینگونه شبهایی ***** ناگهان دیدم که در ره ریخت آب و سوخت قلبم تیر زد بر مشک آن خصمی که بود اندر کمینم دیگر از دیدار اطفال حرم شرمنده بودم تیر زد دشمن به چشمم تا که طفلان را نبینم گفتم اکنون خوب شد خوب است برگردم به خیمه ناگهان بر سر فرود آمد عمود آهنینم