
کوچهها آبستن یک حادثه بود مادرم گفت حسن جانم زود گام بردار مبادا امروز بشنوی شاهد این آتش و دود گلّهی گرگ رسید امّا بعد یک نفر تیغ کشید امّا بعد مادرم زیر لبش زمزمه کرد گوشهایم نشنید امّا بعد قامتم آبروی من را برد مادرم سیلی اوّل را خورد جوری افتاد زمین آن لحظه گفتم ای وای دگر مادر مرد هرکه آمد لگد و مشتی زد در ودیوار که افروخته شد نه فقط بال و پرش سوخته شد که به ضرب لگد یک نامرد یاس با میخ به در دوخته شد صدای در، دری که تو شعله سوخت دری که یه میخ و توی سینه دوخت صدای جیغ توی خاکستر و دور کی میدونه چی تو دست فضّه بود بابام با اشک داره فریاد میزنه این زنی که میزنید زن منِ مگه یادم میره یه کوچه و یه ضرب سیلی مگه یادم میره یه مادر و صورت نیلی