
دردی که گلستان مرا ریخته برهم آسایش دوران مرا ریخته برهم هجران رخ یوسف زهراست که اینطور آبادی کنعان مرا ریخته برهم بیچارگی و درد فراغی که چشیدم یک عمر گریبان مرا ریخته برهم دلگرمی من چشم ترم بود گناهم دلگرمی چشمان مرا ریخته برهم خسته شدم از اینهمه تاریکی نفسم آنقدر که بنیان مرا ریخته برهم