خلاصه عرض کنم حالِ گریهدارم را دلا بسوز که گم کردهام نگارم را جناب یوسف اگر شد سری بزن به گداهات که من به عشق تو ول کردهام دیارم را هزار بار دعای خودت نجاتم داد ببخش یاد نکردم یک از هزارم را به کارِ تو نمیآیم ولی مرا نفروش بهم نریز عزیزم تو روزگارم را بگیر بغض مرا تا کمی سبک بشوم گذاشتم به سوی خیمهی تو بارم را بوی پیراهنت صحراگردم کرده چشمم تو روضهها دنبالت میگرده هرجا رو بگی گشتم، هرجا رو بگی دیدم تو نزدیک من بودی اما من نفهمیدم صبح روز فرج، دل از غم وا میشه وقتی که صحبت از کرب و بلا میشه صبح و ظهر و مَساء بیتابی، گریونی پیش چشمای تو پیراهنی خونی وقتی خیمه غارت شد تا مقتل هجوم بردن کهنه پیرهنی داشتی، اون پیراهنم بردن بگو به نوکری خیمهات قبول شدم به دست راست بده حکم افتخارم را مرا به خاطر زینب به کربلا بفرست به کربلا ببر این قلب بیقرارم را یکی سنگ میون ابروشون زد یکی با دشنه به پهلوشون زد یکی از راه رسید و محکم با لگد ... تنشون دوخته بهم با تیر شد سهم این دو تن چقدر شمشیر شد مثل اکبر شدن اِرباً اِربا رو خاکا پیکرشون ...