به دبال تو من صدبار افتادم زِ پا اکبر به چشم خویش دیدم جان من میشد جدا اکبر به زانو میکشیدم خویش را از خیمه تا مقتل ندارم تاب، یاری کن که برخیزم زِ جا اکبر بیا برخیز از جا تا نبیند خصم جان دادی که دیگر قطع گردد بین لشکر خندهها اکبر به آرامی تنت را در برم گیرم که میترسم جدا سازم به دست خویش هر عضو تو را اکبر