گفت برخیز ز جا ای مَهِ رخشندهی مادر قد شمشاد علم کن و بکش تیغِ دو پیکر خویشتن زن به صف معرکه چون حیدرِ صفدر همچو طومار بپیچان تو ز هم لشکر کافر همچو بُن عَمِّ نبی شیر خدا ساقی کوثر به دو انگشت بیفکن در از قلعهی خیبر اذان میدان ز پدر خواست در آن دم علی اکبر نوگل باغ بتول آن که بُوَد شبه پیمبر تا شود عازم میدان عدو همچو غضنفر گیسوان کرد پریشان ز غمش مادر مُضطر گفت ای تازه جوان سروِ روان نوگل لیلا ترک میدان بنما رحم نما بر دل لیلا میشود زار و پریشان ز فراقت دل لیلا حسرت عیش تو در گور برم تا صف محشر شرمسارم که چرا حجلهی عیش تو نبستم شب دامادی به پهلوی تو یک دم ننشستم حال از ظلم و ستم در غم مرگ تو نشستم سوی گردان میروی یوسف کنعانی مادر گفت اکبر که اَیا مادر غمدیدهی زارم دشت پر دشمن و بی کس بود این باب کبارم خود ده انصاف که این زندگی آید به چه کارم؟ بایدم ساخت فدا در رهِ او من سر و پیکر روبرو گشت به کفار چو آن ثانیِ حیدر گفت فرزند حسین باشم و نامم علی اکبر بکنم رزم نمایان بریزم ز شما سر که شود باز عیان معرکهی خندق و خیبر از کمینگاه برون آمده آن منقذ کافر چه بگویم که ز غم سوخت دل عمه و خواهر؟ بارالها به حق پهلوی مجروح بتول این عزاداری ما جمله بفرمای قبول قطع و نابود نما مدعیِ آل رسول کاین حسودان ز همه خلق فراوان آمد