قدمت روی چشم بی‌بی جان

قدمت روی چشم بی‌بی جان

[ مهدی اکبری ]
قدمت روی چشم بی‌بی جان
چه صفایی به خاک ما دادی

به گدایان وادی سلمان
با حضور خودت بها دادی

چند روز است در تکاپویَم
تا که از جانبت خبر برسد

لحظه‌ها را شمرده‌ایم همه
تا زمان وصال سر برسد

سر ما خاک راه ناقه‌ی تو
می‌شود میهمان ما بشوی؟

یک شبی را ز لطف مهمانِ
سفره‌ی آب و نان ما بشوی

گرچه ما بی‌بضاعتیم همه
سینه چاکان حیدریم همه
از گدایان و از کنیزانِ مست موسی ابن جعفریم همه

هر کسی مشک با خود آورده
تا که سیراب آبتان بکند

لال کردد اگر کسی اینجا
غیر بی بی خطابتان بکند

گر چه دور تو ازدحام شده
چه جوان و چه پیر آمده‌اند
چشمشان لحظه‌ای نخورد به تو، مرد‌ها سر به زیر آمده‌اند

از دف و از ساز، حال این شهر حال جنگ که نیست 
پشت بامی اگر شلوِغ شده، خبری از هجوم سنگ که نیست

بهترین جای شهر منزل توست، دور تا دور خانه ساداتند
نه به ویرانه می‌برند تو را نه که همسایه‌هات الواتند

تو به شهر غریبه آمدی و گُل نثار تو شد، ولی زینب
غیرت مرد‌های ایرانی پاسدار تو شد، ولی زینب

وارد شهر سابقش تا شد
بین یک عدّه لات گیر افتاد
تازیانه به گردنش پیچید
لگدی خورد و سر به زیر افتاد

صورتش را به دست می‌پوشاند
تا از این داغ با خبر نشوند
این ارازل که آمدند اینجا، خیره هستند خیره‌تر نشوند
...
ظاهراً آن چوب بر لب می‌زنی
باطناً بر قلب زینب می‌زنی

نظرات

ماشاءللله سلطان

ماشاالله حاج مهدی