این بارِ آخر است، منم روبروی تو تو سوی من نشستی و من هم به سوی تو کفر است، کفر اگر که بهشت آرزو کنم وقتی نشسته زینبِ تو رو به رویِ تو گریه امان نداد که ما دردِ دل کنیم جان میرود ز چشم من از گفتگویِ تو ای جانِ من مفارقت از جسم من نکن من رو به قبلهام به خدا رو به روی تو بر روی تل نشستم و دیدم که ریختن با تیغ و سنگ و دشنه و نیزه به روی تو در زیرِ دست و پایی و گم کردهام تو را در زیر دست و پایم و در جست و جوی تو چیزی نمانده از تنِ تو تا بغل کنم در بین سینه ماند فقط آرزوی تو