در شبستان دلم روشنیِ ماهی نیست چشم ظلمتزده، شایستهی گمراهی نیست نا نمانده است که در هجر تو حسرت بکشم متعجب شده آئینه، چرا آهی نیست! سر به صحرا زده یعقوب، به یوسف برسد غافل از اینکه در این بادیهها، چاهی نیست گِله از غربت خود داری و من باخبرم مشکلی سختتر از مُعضل آگاهی نیست حاضرم داغ فراق تو مرا پیر کند بخدا نوکر تو، آدم خودخواهی نیست اختیاراً گره انداختهام در کارم این گرفتاریِ من گردنِ اِکراهی نیست کوه طُغیان من از عرش فراتر رفته طاعتی کو؟ که در انبار عَمَل، کاهی نیست جانِ شاهَنشهِ وادیِ نجف، جانِ منی! گرچه این عاشقت، آنگونه که میخواهی نیست زود دریاب که «أَبْلَیتُ شَبابي»، آقا! عُمر من صرف تباهی شده و راهی نیست بین رویا چِقَدَر دستِ تو را بوسیدم کاش تائید کنی خوابِ خوشم، واهی نیست هرگز از رونق بازار غمت کم نشود بس که در کار گدایان تو کوتاهی نیست من فقیرم، همه داراییِ من چیست؟! حـسـیـن جز فراق حرمش ماتم جانکاهی نیست نوکِ نیزه، تَهِ خورجین، کَفِ خاکیِ تنور وسط طشت طلا جای سر شاهی نیست