روی آیینه رد آه شرر بار من است2 رنج بی همنفسی موجب آزار من است پر من را قفس نفس به زنجیر کشید خون دیوار اثر بال گرفتار است سحر قدر تو را قدر ندانستم حیف این هم از خیرهسری دل بیمار من است تشت رسواییام از بام زمین افتاده شهر در همهمهی گفتن اخبار من است معصیت آبرویم را چقدر راحت برد نقل هر انجمنی، زشتی کردار من است سفره تا جمع نشد کاش مرا جمع کنی چند شب مانده فقطفرصت اصرار من است این همه عیب مرا، فاطمه آمد پوشاند چادر مشکی زهراست که ستّ ار من است غیر خرمای علی، روزهی من وا نشود رطب نخل نجف لذت افطار من است خوش به حال دل من که پسر این پدرم پدر خاکی من، حیدر کرار من است دست تقدیر کشانده است مرا تا خود طوس میروم پیش رضا، بخت اگر یار من است پدرش نور چراغی است که خاموش نشد پدرش ماه درخشان شب تار من است آه از آن کوه وقاری که چنین آب شده روضهی لاغریاش روضهی دشوار من است ساق او خُرد که شد خار شد ارکان جهان زانویش علّت بی رنگی رخسار من است گفت سِندی تو بزن بد دهنی را بس کن گوش دادن به کلامت به خدا عار من است زجرکش کردن من را که ندیده است کسی معجر دختر من را نکشیده است کسی