چشم پیدا نکند مقصد ناپیدا را

چشم پیدا نکند مقصد ناپیدا را

[ مهدی رسولی ]
چشم پیدا نکند مقصد ناپیدا را
با غم دربدری صبح کنم شب‌ها را

خسته‌ام، بس‌که دواندند مرا سوی گناه
نا نمانده‌ست که با خود بکشانم پا را

معصیت ریشه‌ی ایمان مرا از جا کَند
کُشت در باغچه‌ی زرد دلم تقوا را

نَفس با حربه‌ی دنیاطلبی گولم زد
آه آفت بزند عافیت دنیا را

بال پرواز مرا دوستِ بد طینت چید
جز تو با هر که پریدیم زمین زد ما را

خلق بر گریه‌ی بی‌کس شدنم می‌خندد
هیچ کس درک نمی‌کرد منِ تنها را

عرق شرم مرا اشک حسابش کردی
آبرو جمع کند آبروی رسوا را

می‌شود گوش مرا مثل معلّم بکشی
کاش تنبیه کنی کودک بی‌پروا را

هفت پشتم دَمِ این خانه گدایی کردند
به کسی غیر خودم قول نده این‌جا را

تا دلم سوخت مرا فاطمه دلداری داد
لمس کرده‌‌ست دلم مادری زهرا را

رزق افطار من از باغ حسن می‌آید
نخل ارباب کرم داده به من خرما را

حُکم رفع عطشم بوسه به انگور علی‌ست
مست حیدر فقط این‌گونه دهد فتوا را

خبر مرگ مرا بین نجف پخش کنید
دَمِ آخر برسانید فقط بابا را

کام من تلخ شده طعم خوشم کرب‌وبلاست
بچشانید به من مزه‌ی این حلوا را

مثل عابس بغلم می‌کند و می‌بوسد
بارها دیده‌ام این خواب خوش این رویا را

شیشه‌ی عطر خدا زیر صم مرکب رفت
بوی سیب است که پُر کرده همه صحرا را

کشمکش بود سرِ پیرُهنش در گودال
مادرش آمده تا ختم کند دعوا را

نظرات