خدا نوشت از او خالی است دنیایم

خدا نوشت از او خالی است دنیایم

[ محمدحسین حدادیان ]
خدا نوشت از او خالی است دنیایم
کجاست آینه‌ای تا کُند تماشایم

برای خلوت خود دوست، دوست می‌‌خواهم
در این هزاره‌ی غم چاره اوست، می‌‌خواهم

که خُمره خُمره‌ی ایجاد را به کاسه کنم
خودم خداییِ خود را در او خلاصه کنم

می‌‌آفرینمش این‌سان به خود اشاره کنم
به هر چه می‌‌نگرم خویش را نظاره کنم

به قصد خلقت عالم قلم گرفت آن‌گاه
گذاشت نقطه‌ی باء را و گفت بسم‌‌الله

به نقطه خیره شد و چیز دیگری ننوشت
بر آن تکاملِ بی‌‌حد فراتری ننوشت

به نقطه خیره شد و نقطه جان گرفت از او
در این معاشقه کم‌‌کم زبان گرفت از او

به نقطه گفت که تو جوهر صدای منی
که من برای تو هستم تو هم برای منی

به نقطه گفت که ‌ای آرزوی غائبِ من
خوش آمدی به من ‌ای مظهرالعجائبِ من

به نقطه خیره شد و گفت این چقدر من است
به نقطه گفت که هنگامه‌ی علی شدن است

بسنده کرد به یک نقطه از علی فرمود
که این هم از سر عالم زیاد خواهد بود

کتابت همه‌ی دهر از تو یک سطر است
که صفحه صفحه‌ی دریا هنوز القطره است

سلیقه داشته آری، سلیقه داشته است
خدا تخلّص خود را علی گذاشته است

خدا به خلقت ایجاز خویش مایل شد
تمام گستره‌ی کائنات کامل شد

خدا به حوصله برداشت مُشتی از آن گِل
جمال شکل گرفت و کمال کامل شد

نیافرید خدا چیز دیگری گویا
غرض وجود یدالله بود و حاصل شد

اضافه آمد از آن گِل کمی که بعد از آن
هر آن‌ چه خلق شد از مابقیِ آن گِل بود

همین که کعبه بنا شد خلیل گفت اکنون
به بوسه بر قدمِ بوتراب قابل شد

علی به جلوه‌‌ی دیگر به جلوه‌‌ی کلمه
کلام شد به زبان رسول خدای نازل شد

صدای او شب معراج را تکان می‌‌داد
شهود رتبه‌ی او سخت بود مشکل شد

به چشم‌داشتِ انگشتریِ او بودند
نماز خواند علی کائنات سائل شد

جهان نخواند علی را مگر نمی‌‌دانست
فریضه است علی، از فریضه غافل شد

جهان به چشم علی استخوان خوکی بود
که صبح نوزدهم جان گرفت قاتل شد

ولی تمام نشد مرتضی دوباره تپید
به سینه‌‌ی من و ما رفت و نام او دل شد

علی به جلوه‌‌ی دیگر به کربلا آمد
عَلم به دوش گرفت و ابوالفضائل شد

چگونه دَم بزنم از تو از خصائل تو
که مانده‌‌ام به مدیحِ ابوالفضائل تو

کسی که بر شب صفّین چیره شد قمر است
برای روز مبادا ذخیره شد قمر است

به هر مقام از او گفتگو نباید کرد
قمر مقایسه با روی او نباید کرد

رکاب پاره شد او یک نفس درنگ نداشت
که تازه او به سرِ خود خیال جنگ نداشت

اجازه داد بیفتد به آب تصویرش
که قطره قطره‌‌ی دریا شود نمک‌‌گیرش

به آب بوسه بزن آب را معطّر کن
فرات تشنه‌‌ی لب‌‌های توست لب تر کن

فرات موج زد و کائنات می‌‌خندید
که او به وسوسه‌‌های فرات می‌‌خندید

میان آبم و در آب آتش‌افروزم
که دارم از خنکای فرات می‌‌سوزم

صدای آب مبادا مرا به گوش آید
که خون مادرم اُمُّ البنین به جوش آید

اگر چه آب ندارم هنوز سقّایم
به من سراب تعارف نکن که دریایم

پناه عالم و آدم منم به هنگامه
برای علقمه آورده‌‌ام امان‌‌نامه

شنیده‌ایم تو را از حماسه از احساس
نفس نفس رَفَعَ الله عباس
****
سرِ سال است مردِ مسکینم
نکِش از دست خالی‌ام دامن

زلف ما را زِ مشک وا نکنید
شبِ ما را از آن جدا نکنید

پای ما را به جانِ خالیِ مشک
در حریم فرات وا نکنید

تازه طفل رباب خوابیده
جانِ آقا سر و صدا نکنید

تیرها روی این تنِ زخمی
خودتان را به زور جا نکنید

بی‌سبب نیست گریه‌ی چشمم
حسرت صبح علقمه دارم
****
ای منی آوارَه گویان اباالفضل اباالفضل
گلمیشم ایمدادَه اویان اباالفضل اباالفضل
****
ترنّم شب‌هامی، ترنّم لب‌هامی
خواب خوبِ شب‌هامی
می‌خوام برات بخونم
نوحه‌ی حاج کلامی

ای شمعِ حرم‌خانه، قربانون اولوم عبّاس
جانلار سنَه پروانه، قربانون اولوم عباس

نظرات