آمدم تا رشتهام را بر درت محکم کنی زندگیام را به ذکر دائمت، توأم کنی با تضرع، زیر لب دارم صدایت میزنم تا که قدری از حجابِ بینمان را کم کنی شرمسار و سر به زیرم که سبب شد نامه ام باز هم گریه برای معصیتهایم کنی خستهام از خُدعههای نفس، از طول عمل آمدم یابن الحسن، دیگر مرا آدم کنی صاحب من، خیرخواهم، سایهی بالاسرم میشود قلب مرا خالی ز نامحرم کنی از تو بر میآید آقا معجزاتی اینچنین التماست میکنم، چشم مرا زمزم کنی دوری از کرب و بلا دارد مرا دق میدهد کربلایی کن مرا، تا راحت از این غم کنی دوست دارم یاورت باشم به اشک بر حسین ساعتی که گریه بر آن ماتم اعظم کنی جان فدای پلک مجروحت که دائم صبح و شب گوشهی مقتل، نظر بر پیکری درهم کنی پنجاه و چند سال از، مردم بریده بودم در پشت پرده بودم، خلوت گزیده بودم هم صحبتم تو بودی، همسایهام ابالفضل تفسیر آیه کردم، قرآن شنیده بودم امروز اول صبح، مثل اسیر جنگی به شهر سابق خود، تنها رسیده بودم هر کس که دید خندید، بر راه رفتن من دنبال دخترانت، از بس دویده بودم ترسیدم از شلوغی، حق داشتم حسین جان کوچه ندیده بودم، دعوا ندیده بودم از شمر فحش خوردم، از حرمله کشیدم بعضی شکسته بودم، رنگی پریده بودم از شر چشمهای سنگین آشنایان بر صورتم نقابی، از خون کشیده بودم چادر برایم اورد، خرما برایم آورد آن دختری که روزی، او را خریده بودم دیدم سرت شکسته، دیدی سرم شکسته دیدم به نیزه بودی، دیدی خمیده بودم در قصر کوفه بت را، با خطبهام شکستم مثل خلیل انجا، من برگزیده بودم خبرداری تو که رفتی، به کوچه کردی افتادم به من از تو فقط هجران رسید، آن هم چه هجرانی