چون که بدیدند فرستادگان آنچه شنیدند بود عکس آن جامهی پشمی ببر و در نمای آر روی حصیری به بر چاره ساز آر همره شَه سوی خلیفه شدند هم خجل از کردهی خویش آمدند بُد متوکل سرش از باده گرم هیچ نکرد از شه و از کرده شرم پس بنشاندش به برِ گاه خویش کرد تعارف میِ دلخواه خویش شاه بفرمود که ما خاندان هیچ نخوردیم ز خونِ رضان شاه دهم گشت نصیحت سرا از سخنان شه خیبر گشا گفت که پیش از تو به روی زمین بود بسی صاحب تاج و نگین بر قُلل کوه بلند آشیان کرده و بودند بسی شادمان مرگ نگون کرد به گودال بون پادشهان را که بُدی آن قرون از دل خاک به صوت بلند گفتندی تاج و نگین چون شدند پاسخشان گور بداد اینچنین این بود آن حشمت و جاه مکین خوردن و نوشیدنتان در گذشت طعمهی مرگید و چنین سرگذشت چون که بدینجا سخن شه رسید رنگ ز روی متوکل پرید اشک فشان زد به زمین جام مِی گرچه سعادت نبُد این یار وی *** أمن العدل یابن الطلقا این ره سروری گزیدن نیست این یزید این زنان غم زده را طاقت این ستم کشیدن نیست *** میوهی نخلهی رسالت را با سر چوب رسم چیدن نیست *** گه بر فروش حکم کنی گه به قتل ما ظالم مگر تو آل علی را خریدهای
خیلی عالی