چون که بدیدند فرستادگان

چون که بدیدند فرستادگان

[ احمد شمشیرگران ]
چون که بدیدند فرستادگان
آنچه شنیدند بود عکس آن

جامه‌ی پشمی ببر و در نمای آر
روی حصیری به بر چاره ساز آر

همره شَه سوی خلیفه شدند
هم خجل از کرده‌ی خویش آمدند

بُد متوکل سرش از باده گرم
هیچ نکرد از شه و از کرده شرم

پس بنشاندش به برِ گاه خویش
کرد تعارف میِ دلخواه خویش

شاه بفرمود که ما خاندان
هیچ نخوردیم ز خونِ رضان

شاه دهم گشت نصیحت سرا
از سخنان شه خیبر گشا

گفت که پیش از تو به روی زمین
بود بسی صاحب تاج و نگین

بر قُلل کوه بلند آشیان
کرده و بودند بسی شادمان

مرگ نگون کرد به گودال بون
پادشهان را که بُدی آن قرون

از  دل خاک به صوت بلند
گفتندی تاج و نگین چون شدند

پاسخشان گور بداد این‌چنین
این بود آن حشمت و جاه مکین

خوردن و نوشیدن‌تان در گذشت
طعمه‌ی مرگید و چنین سرگذشت

چون که بدین‌جا سخن شه رسید
رنگ ز روی متوکل پرید

اشک فشان زد به زمین جام مِی
گرچه سعادت نبُد این یار وی
***
أمن العدل یابن الطلقا
این ره سروری گزیدن نیست

این یزید این زنان غم زده را
طاقت این ستم کشیدن نیست
 ***
میو‌ه‌ی نخله‌ی رسالت را
با سر چوب رسم چیدن نیست
***
گه بر فروش حکم کنی گه به قتل ما
ظالم مگر تو آل علی را خریده‌‎ای

نظرات

خیلی عالی