زیر سایه یه نخل نشسته بود آه سردی میکشید از ته دل عمریه با خنده قهره انگاری همه کشتیاش نشسته توی گل نوههاش دور برش حلقه زدند گریههاش اَمونِشو بریده بودند هیچکی تا زمونی که زنده بود خنده و خوشحالیشو ندیده بود گوشۀ مقنعۀ گره زدش میون گره یه گوشواره داره میگه یادمه که گفتم اون روزا بابام از سفر یه سوغات بیاره واسه بچههاش شبا قصه میگه نوههاش با قصههاش میرن به خواب همه خوابشون میره اما خودش میمونه با صد سوال بیجواب یه شبی گریه میکرد و قصه گفت قصهای که هیچ شبی نگفته بود قصهای که عین یه داغ بزرگ توی اعماق دلش نهفته بود قصه نه یه جوری اعتراف میکرد خیره مونده بود چشاش به آسمون زیر لب میگفت که بیچاره شدی دیگه آبرو نمونده برامون گفت یه روز تو خونه بودیم که یهو بابام اومد صدا زد پاشو پاشو اُسَرا رو دارن از راه میارن لباسای نو بپوش پاشو برو شهر شلوغه زیر دست و پا نری برو روی پشت بوم خونمون اُسَرا از کوچه ما رد میشن تا میان تو هم همون بالا بمون من کوچیک بودم نمیدونم چی بود که تموم شام بیرون اومدن اُسَرا لباس پاره تنشون عدهای به سمتشون سنگ میزدن دختری میون دست و پا دیدم چادرش پاره و صورتش کبود سن و سالش مثل من بود ولی بعدها فهمیدم اون رقیه بود سر باباش روی نیزه پیش روش پشت سر روی زمین سر عموش سر نوزادی شبیه قرص ماه روی نی بود و سر نی تو گلوش خون میومد از کنار دهنش جای تازیانه بود روی تنش به ماها گفته بودن خارجیان گفته بودن که میخوان بفروشنش خدا میدونه که چقدر ما بدیم خیلی بدیم خیلی بدیم روم سیاه بشکنه دستمون چقدر به سر و صورتشون سنگ میزدیم یادمه بردنشون خرابه و شبای سرد و روزای گرم گرم ولی ما همه تو خونه های خوب بالش زیر سرامون نرمه نرم یه شبی زد زیره گریه طفلکی پاشد از خواب و صدا زد باباجون عمه خواب دیدم که بابام اومده عمه جون به من بابامو برسون دو تا سرباز اومدن با یه طبق طبقو پیشه پاهاش زمین زدن سر باباش تو طبق بود و میگفت شامیها خیلی بدن منو زدن گفت بابا چشام به راه خشک شده بود گوشه خرابمون خوش اومدی من یتیمم تو امام عالمی مثل بابات به یتیما سر زدی گریه و خندشون شب میدیدم پای پر آبلشو نشون میداد سر باباشو بغل گرفته بود لحظه لحظه داشت با گریه جون میداد لب به لبهای باباش گذاشت و گفت من میمیرم ببریم یا نبریم یه دفعه تنها سفر رفتی بسه عمرا بذارم این بار تنها بری بابا یادته چادر سرم کرده بودن گفتی دخترم شبیه ماه شده حالا با چشم های خوشگلت ببین تنم از مشت و لگد سیاه شده گوشم از گوشوارهها سبک شده ولی سنگین شده با یه ضرب دست دیگه من نمیشنوم کی چی میگه مگه با لب خونی و حرکت دست تار میبینم سرم سنگینه عجب دستی داشت خیر نبینه پیرزن قصه به آخر نرسید آه سردی وسط گریه کشید گفت به بچه هاش شما برید بگید ظلمی که تو شام شد هیچکی ندید اهل عصمت رو آوردن توی شهر آبروی شهرو بردن عوضش پسر فاطمه رو سر بریدن دو تا گوشواره آوردن عوضش گوشوارههای تا به تا حلقه ها و خلخالای جور واجور فهمیدم به زور گرفتن ازشون که بابام گفت برو خونهاشو بشور معجرای قیمتی آورده بود بین هر کدوم یه مشتی موی سر صاحب معجرا بین کوچهها چادرای پاره پاره بابا پای پر وَرَمم دردسر حرمم دیگه حالا خیلی شبیه مادرمم من را ببخش اگر که لکنت زبان گرفتم آخر شکسته دستی که دندان شیریام كسي ديوانه باشد كز سر كویش رود جایی دل اينجا، دولت اينجا، مدعي اينجا، اميد اينجا ای بابا حکایتی شده مویم ای بابا شکستگی ابرویم بیابون بود و من سرگردون با اون نامرد نامسلمون ای بابا حکایتی داره رویم ***