هفتاد و دو پروانه، پروانهی فرزانه شمع رخ حق دیدند، رفتند چو مستانه... رفتند همه مه رویان، لا حول و لا گویان آن منزل توست نی این، رفتند از این خانه از ساغر دل داده، مدهوش و افتاده از پیر خراباتش، تا کودک دردانه پیراهن خود بینی، از تن بدر آوردند تا که نشود حایل، بین خود و جانانه رفتند چو کبوترها، مستانه و بی پروا با آنکه بدانستند، دامی است و بی دانه این نی که فنا باشد، در عین بقا باشد از کالبد خاکی، تا کودک شش ماهه خواهی که شوی کامل، آن مرحلهها طی کن این سلسلهها سالک، خالی نکند شانه
عالی بود
خدابهشون خیربده
یادش بخیر نفست گرم استاد
یادش بخیر چقدر عالی خونده آقای فخری