دوباره ولوله در عرش کبریا افتاد

دوباره ولوله در عرش کبریا افتاد

[ حجت الاسلام یونس سمیعی ]
دوباره ولوله در عرش کبریا افتاد
عزیزِ فاطمه ابنُ الرضا زِ پا افتاد

همین که زهر اثر کرد زانویش خم شد
میان حجره‌ی دربسته بی‌صدا افتاد
****
رسیده جان به لب اطهرت، اَبَالهادی!
نشسته پیک اجل در برت، اَبَالهادی!

دوباره قصّه‌ی زهر و دوباره نامردی
کبود شد همه‌ی پیکرت، اَبَالهادی!

میان حجر‌ه‌ی دربسته دست و پا زدی و
بریده شد نفس آخرت، اَبَالهادی!

لباس شمر به تن کرد و منع آبت کرد
چه کرد با دل تو همسرت؟ اَبَالهادی!

مدام هلهله شد تا صدای تو نرسد
صدای خسته‌ی بی‌جوهرت، اَبَالهادی!

کنیزها بدنت را کشان کشان بردند
گرفته بر لبه‌ی در سرت، اَبَالهادی!

سه روز بر تن تو آفتاب می‌‌تابید
ولی بریده نشد حنجرت، اَبَالهادی!

چه خوب شد که در آن همهمه کسی نرسید
برای غارت انگشترت، اَبَالهادی!

دگر به زیر سُم اسب‌‌های تازه نفس
ندید جسم تو را دخترت، اَبَالهادی!

اگر چه دور و برت خیره سر فراوان بود
ولی نظاره نشد خواهرت، اَبَالهادی

نظرات