تو دین تازهای آوردهای از دیدِ این مَردم که با یک گل کنیزی میشود آزاد در دینت مُعِزُّ المومنین خواندن مُذِلُّ المومنین گفتن اگر کردند تحسینت اگر کردند نفرینت برای تو چه فرقی دارد ای و التّین و الزیتون که میبینند مضمون آسمانها از مضامینت بگو با آن سفیرانی که هرگز برنمیگشتند فراخوانده خدا جبریلهایش را به تمکینت بگو تا تیغ برداریم اگر جنگ است آهنگت بگو تا تیغ بگذاریم اگر صلح است آیینت خدا حیرانِ شمشیرِ علی در بدر و خندق بود علی حیرانِ تیغِ نهروانت تیغِ صفّینت بگو از زیرِ پایت جانماز این قوم بردارند محبّت کن، قدم بگذار بر چشم مُحبّینت تو را پایین کشیدند از سر منبر که میگفتند: چرا پیغمبر از دوشش نمیآورد پایینت درون خانه هم مَحرم نمیبینی تحمّل کن که میخواهند ای تنهاترین تنهاتر از اینت تو غمهای بزرگی در میان کوچهها دیدی که دیگر این غمِ کوچک نخواهد کرد غمگینت از آن پایی که بر در کوفت بر دل داشتی داغی از آن دستان سنگین بیشتر شد داغ سنگینت سر راهت میآمد آن که نامش را نخواهم بُرد برای آن که عمری تازه باشد زخم دیرینت برای جاریِ اشکت سراغ چاره میگردی که زینب آمده با چادرِ مادر به تسکینت
با سلام واحترام لطفا متن اش را هم بگذارید