بگو شاید برای کاروانم که از ره میرسد آرام جانم چو گل خندانم و چون ابر گریان که هم اندوهگین هم شادمانم مَهی از یثرب و بطحاء درخشید که من روشنگر این خاک دانم حسینم من که در خوی و شمایل شبیه خاتم پیغمبرانم مرا گهواره جنبان است جبریل ملائک پاسدار آستانم زِ من آزادگی را یاد گیرید که من سر حلقهی آزادگانم من آن نورم که در شبهای تاریک چراغ رهنمای کاروانم تجلّیها کنم در شام ظلمت که روشنتر زِ ماه آسمانم منم آن چشمهی موّاج رحمت که دریایی زِ فیض بیکرانم کنم هر تشنه را زین چشمه سیراب اگرچه خسرو لبتشنگانم حسینم من حسینم من حسینم... نهال دین حق شد آبیاری زِ خون پاک یاران جوانم منم استاد درس پاکبازی که عاشوراست روز امتحانم من آن مَردم که در تاریخ ثبت است به خط سرخ نام جاودانم **** الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم نه تنها سر برایت بلکه از سر بهتر آوردم پی اِبقای قدقامت به صبح روز عاشورا برای گفتن اللهاکبر، اکبر آوردم علی را در غدیر خم نبی بگرفت روی دست ولی من روی دست خود علیاصغر آوردم برای آنکه همدردی کنم با مادرم زهرا برای خوردن سیلی سهساله دختر آوردم علی بابم به سائل گر که تنها خاتمی بخشید برای ساربان انگشت با انگشتر آوردم **** سری به نیزه بلند است در برابر زینب خدا کند که نباشد سرِ برادرِ زینب