چون طلیع صبح عاشورا دمید از حق و باطل کّتایب صف کشید دید حر که وضع جیش انگیختن در دو سو کار است بر خون ریختن گفت سور من سراسر سوگ شد آنکه مالک دیدمش مملوک شد از عُمّر پرسید که ای نام تو ننگ هست گویا با حسینت رأی جنگ بهر شیطان پنجه با آدم نزن در رضای دیو مُهر از جمع مزن گفت هان الیأس اِحتارّ الحّتّن پس جنگ خواهم کرد اکنون با حسین بلکه هست آنگونه رزم اندر نظر که اندکش افکندن دست است و سر آنقّدّر امروز رانم جوی خون کز زمین تا عرش خون جوشد برون حر چو بشنید این سخن زان شور بخت هی به خود لرزید چون شاخ درخت پس به خود گفتا که ای سرگشته حر از پی باطل ز حق برگشته حر قند میپختی شّرّنگ آمد پدید صلح میجستی و جنگ آمد پدید به که حال از کفر ذی ایمان شوی اهرمن بِنهی سوی یزدان شوی این روا نبود که دست تو به تن اوفتد عباس را دست از بدن تارُکت را تاج عزت بر جنود تارُکه اکبر شکافد از عمود پیکرت را جوشن فر و جلال پیکر قاسم به میدان پایمال گردنت را طوقی از در عدن گردن فرزند زهرا در کفن ز انقلابش جّیش گفتند بی ... تو جز از حق مینترسیدی ز غیر دشت کین، جنگ دلیران دیده ای کام اژدر، جنگ شیران دیده ای تیغ و تیرت سوسن و گل مینمود کوس رزمت نای بلبل مینمود چون شد اکنون کز غریبی بی سپاه کوهِ اندامت ندارد وزن کاه گفت سیر خُلد و دوزخ میکنم عارفانه طی برزخ میکنم یک طرف پیغمبر و یک سو یزید ادخلوها جفت با هّل مِن مزید پس دو دست خود ز غم بر سر گرفت فطرش هم تیغ و قرآن بر گرفت گفت ای دادار غفار و ذنوب کاشف الاسرار و ستار العیوب گر دل خاصان تو بشکستهام باز دل بر عفو عامت بستهام وانگه آمد تا به نزدیک خیام گفت از حر مرشد دین را سلام توبه کردم لیک توابم تویی عفو خواهم لیک وهابم تویی مهر تو فرعون را موسی کند جذبهات دجال را عیسی کند گرچه دل دارم به قرآن معتمد هم سرم بر تیغ باشد مستعد گر به قرآن بخشیم شرمندهام ور به تیغم سر ببری بندهام گر بخوانی خیمه بر گردون زنم ور برانی غوطه اندر خون زنم چاکرم از لطف اگر بنوازیم شاکرم از قهر اگر بُگدازیم شاه گفت اهلاً و سهلاً مرحبا ای دوکانت بندۀ بندِ قّبا گر تو بُبریدی ره ظاهر ز ما ما رهِ باطن نّبُریم از شما بحر کی در انتقام از قطره شد مه کی در انکثار از ذره شد گر ز تو نسبت به ما سر زد خطا ان خطا اینجا بدل شد بر عطا کفر اگر با ما رود ایمان شود طاعت ار بی ما چّمّد عصیان شود حر چو الطاف شه اندر خویش دید عشق وا پس مانده را در پیش دید گفت چون اول من آزردم تو را اذن ده تا گردمت اول فدا کز بد این قوم من در خجلتم عزتم دادی مّنِه در ذلتم شاه فرمودش تویی مهمان ما میهمان را جاست اندر جان ما گفت شاها تو مگر مهمان نِهی که امان از جان و خانمان نِهی پس ز شه جُست اذن و گفتا خیز باد شد به رزم و جیش را آغاز داد رفتهام گریان و خندان آمدم رفتهام مور و سلیمان آمدم تن نهادم پای تا سر جان شدم جان چه باشد جُملگی جانان شدم خالی از خود گشتمو پر از خدا از همه بیگانه با حق آشنا این بگفتا تیر خصم از تن کشید برق مانا رخت بر خرمن کشید خورد و زد تیغ سبک گرز گران رفت و آمد گه کنار و گه میان چون فتاد از پشت زین آن با شکوه گفتی از پشت نسیم افتاد کوه بس به تن تیرش نشستو خون بِجّست ضعف افکندش ز پا بردش ز دست بود او را نیمه جانی کز امام دید بر بالین خود جانی تمام شاعر: جیحون یزدی ***