زخیمه در می‌آوردند تمام بچه‌هایت را

زخیمه در می‌آوردند تمام بچه‌هایت را

[ امین قدیم ]
زِ خیمه درمی‌آوردند تمام بچه‌هایت را
عجب آشفته بازاری، عجب نامردْ دنیایی

عجب روز عجیبی بود، با نیزه بلندَت کرد
کسی که برد ما را به اسارت بی‌تسلّایی

عجب روز غریبی بود، من ماندم و یک ناقه
توام ای کاش می‌دیدی، که گردیدم تماشایی

عجب روزی، عجب حالی، عجب تشتی، عجب وضعی
عجب دندانی و چوبی، عجب جایی

کلیسا رفته‌ی من، تو کجا و سرِ شاخه؟
چه کرده خولیِ نامرد با آن حجمِ زیبایی

کلیسا رفته‌ای امّا، اتاق ما نمی‌آیی
به راهب سر زدی شاید دل ما را بسوزانی
****
میان خانه، غمِ آفتاب را چه کنم؟
به سایه‌بان بروم، رباب را چه کنم؟

چقدر شام، سرت را عذاب می‌دادند
به قاتلت جلوی من شراب می‌دادند

لباس مادری‌ات را گرفتم از دستش
مرا زیاد زد امّا گرفتم از دستش

همین که نیست سرم سایه‌ی سری سخت است
بدان برادرِ من بی‌برادری سخت است
****
دلم تنگه، بی‌اندازه
این روزا هرچی می‌تونه منو یاد تو بندازه
حسین‌جانم، حسین‌جانم
****
همین که خورشیدو تو قاب پنجره دیدم
همین که روی معجرام چروکیِ گره دیدم
بازم یادِ تو می‌افتم

همین که آب می‌نوشم من هر موقع غذا خوردم
اگه تو کوچه‌ای رفتم، دوباره از غمت مُردم
بازم یاد تو می‌افتم

اگه یک دخترِ تنها، تو هر جایی کسی دیده
اگه یک غنچه و گل رو، شنیدم که کسی چیده
بازم یادِ تو می‌افتم

من هر وقت که تنوری یا چراغ روشنی دیدم
اگه عمّامه یا نعلین رو بندِ پیروهنی دیدم
بازم یاد تو می‌افتم

اگر هر آدمی دیدم به هر حالت تو سختی بود
اگه یک ریسمونْ ساده، روی شاخه درختی بود
بازم یادِ تو می‌افتم

اگه گندم، اگه سکه، اگه سنگ و اگه چوبی
ببینم رقص و شادی رو، ببینم حال آشوبی
بازم یادِ تو می‌افتم
****
روبه‌روی من عزیزم، روزگارِ روشنی نیست
دارم از حالِ تو میگم، حال من که گفتنی نیست
من ازت خاطره دارم، خاطره چیزِ کمی نیست

نظرات