
دارد تمام میشود این فصل دلبری ای یار، از قصور من ای کاش بگذری مهمانِ بیحیای خودت را حلال کن حالا که سفره جمع شد این شام آخری از خانهات نرفته دلم تنگ میشود آه ای فراق، آه چه وضع مقدری ای وای اگر که دوست نبخشیده باشَدَم باید چه کرد با غم این خاک بر سری رفتند مردم و درِ بازار بسته شد فریاد میزنم برسد کاش مشتری من جنسِ بنجلم تَهِ بازار ماندهام گفتند این تویی که فقط مانده میخری حتی اگر محل ندهی صاحب منی نوکر غلط کند برود جای دیگری با دیدنم بیا و سرت را تکان نده شرمندهام از اینهمه تقصیر نوکری دست مرا بگیر و ببر وادیُ السلام سِیرم بده میان نجف، سِیر حیدری گفتم به قبر من بنویسند یا علی آخر نمیشناسم از این نام بهتری بابای بچههای زمینخورده یا علی دست مرا بگیر که راهم بیاوری با دیدنِ هلال دلم آمد کربلا افتاد یاد قدّ هلالیِ خواهری دارد برادری سوی گودال میرود در پای خیمه میرود از حال خواهری آن میرود به قتلگه، این میرود ز حال آه از فراق، آه چه وضع مقدری رفت و لباس خویش به سرنیزهها سپرد عریانتر از حسین ندیدم توانگری ای کاش ناشیانه نبرّند لااقل این نورِ چشم را جلوی چشم مادری دیگر هلال آب نیاور به قتلگاه این تشنهی عزیز ندارد دگر سری الشمرُ جالسٌ نفس مادرش گرفت سر را برید و رو به روی خواهرش گرفت