
تب کردهای و پای تو تب کرده دخترت بابای من برای تو تب کرده دخترت پیش تو حسِ مادریام بیشتر شده لاغر شدی و لاغریام بیشتر شده دردت چرا به سمتِ مداوا نمیرود دستِ گرهگشای تو بالا نمیرود جای شکستگیِ روی پیشانیِ تو هست بغضی میان دیدۀ بارانیِ تو هست زود است ای مسافرِ تنها، سفر نکن دیگر به جانِ فاطمه بابا، سفر نکن از شب نگو دگر سحرم میرسد زِ راه قدری بمان پدر، پسرم میرسد زِ راه آخر بدون تو چه کنم، بیکسم پدر خیلی دلم گرفته و دلواپسم پدر این قوم بعد تو چه بهروزم میآورند آتش برای اینکه بسوزم، میآورند حس میکنم که بیتو مدارا نمیکنند رحمی به حالِ سوختن ما نمیکنند حس میکنم که بی تو به ما سر نمیزنند جز با لگد به خانۀ ما در نمیزنند آتش میآورند که بَلوا به پا کنند مسمارِ داغ را بهروی سینه جا کنند ***