با سر رسیده‌ای بگو از پیکری که نیست

با سر رسیده‌ای بگو از پیکری که نیست

[ حاج مهدی سلحشور ]
با سر رسیده‌ای بگو از پیکری که نیست
از مُصحف ورق ورق و پَر‌پَری که نیست

شب‌ها که سر به سردیِ این خاک می‌نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست؟

باید برای شستنِ گل‌زخم‌های تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست

قاریِ خسته، تشت طلا و تنور نه
شایسته بود شأن تو را منبری که نیست 

آزاد شد شریعه، همان عصر واقعه
یادش‌به‌خیر ساقیِ آب‌آوری که نیست

دستی کشید عمّه به این پلک‌ها و گفت:
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست

دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایتِ انگشتری که نیست

نظرات