با سر رسیدهای بگو از پیکری که نیست از مُصحف ورق ورق و پَرپَری که نیست شبها که سر به سردیِ این خاک مینهم کو دست مهربان نوازشگری که نیست؟ باید برای شستنِ گلزخمهای تو باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست قاریِ خسته، تشت طلا و تنور نه شایسته بود شأن تو را منبری که نیست آزاد شد شریعه، همان عصر واقعه یادشبهخیر ساقیِ آبآوری که نیست دستی کشید عمّه به این پلکها و گفت: حالا شدی شبیه همان مادری که نیست دیروز عصر داخل بازار شامیان معلوم شد حکایتِ انگشتری که نیست