
ألا به باغ وجودم، گل بهار! بیا به احتضار فتادم ز انتظار؛ بیا نوید فتح و ظفر در فروغ طلعت توست چو آفتاب از آنسوی کوهسار، بیا قرار نیست به جانی که نیست جانانش به بیقراری جانهای بیقرار، بیا به دستهای زتن اوفتاده در ره عشق به پایداری عشّاق پای دار، بیا امید خلق به دلهای بیامید، امید نوید صبح به هنگام شام تار! بیا به قطعهقطعه بدنهای سربریده، قسم به لالهلالهی دلهای داغدار، بیا چراغ کلبهی دل! بی تو دل گرفت، بتاب فروغ دیده در این چشم اشکبار! بیا در انتظار تو عمرم چو عمر شمع گذشت کنون که آمده هنگام احتضار، بیا کرامتی کن و این کلبه را مزیّن کن بیا به دیدهی میثم قدمگذار؛ بیا