
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد خوشا به حال نسیمی که با تمام وجود دخیل بر عَلَم و پرچم و کُتل دارد خوشا به حال خیالی که در حرم مانده و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد به یاد چایی شیرین کربلاییها لبم حلاوت "احلی من العسل" دارد بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم؟ بگو محبت ما ریشه از ازل دارد غلامتان به من آموخت در میانه ی خون که روسیاهی ما نیز راه حل دارد ***