
از لحظهی نخست، خداداد عاشقم از ساعتی که روح به من داد، عاشقم خورشید در حرارت عشق تو آتشم گرم توام به شدت مرداد، عاشقم با تیشه تیشه اشک شدم بیستون شکن شیرین ببین به شیوهی فرهاد عاشقم از داستان صبح ازل در تحیرم تا این که چشم تو به من افتاد، عاشقم شیرینِ شهدِ لعلِ لبِ تو عسلترین یوسفترین عزیزی و ضربالمثلترین از آن زمان که شور زن این علم شده با کیمیای عشق، دلم همقسم شده آوردنم به قصر تو با چهرهای سیاه آری سگی به حرمت تو محترم شده از بس که محض تشنگیات گریه کردم مظلومی قیام تو بار دلم شده نوح نجات، تشنهی لبیکها ببین از شدت علاقه دلم هم حرم شده آقایی و به عشق قسم دوست دارمت ای زندگی من، چه کنم دوست دارمت «دیدهای خواهم که باشد شهشناس تا شناسد شاه را در هر لباس» من که شما ندیده مرید شما شدم سرمست از فرات، همان ابتدا شدم از لطف رزق پاک و همین گریه بر تو بود اینکه علیشناس شدم، باخدا شدم پرچم به دوش در تب ایام کودکی از پابرهنههای همین دستهها شدم نوزاد بودم و لحظات نخست بود تا آشنا به تربت کرب و بلا شدم ***** خصم در غوغا و شه رفته ز هوش کآمد او را نالهی خواهر به گوش کای امیر کاروان کربلا کوفیان بر غارت ما زد صَلا دیده بگشا، سیل لشگر بین به دشت دستگیری کن که آب از سر گذشت «از لحظهای که دست ز هستی کشیدهای ما گشتهای و در بغل ماست جای تو تو فخر میکنی که مرا بندهای حسین، نه! من دارم افتخار که هستم خدای تو» شه چو بشنید آن نوای جانگداز غیرتالله چشم حقبین کرد باز بیمحابا رو سوی لشگر نهاد ولی پای رفتارش نماند و سر نهاد چون نشست از پا خَدیوِ مُستَطاب کرد با کافردلان روی عِتاب کای گروه کُفرکیشِ بدنهاد گر شما را نیست بیمی از مَعاد هین به یاد آرید از احساب خویش رسم احرار عرب گیرید پیش خون من گر بر شما آمد مُباح نیست این مُشتِ عَقایِل را جُناح «این کودکان من که بیابان ندیدهاند در عمر خویش خار مُغیلان ندیدهاند» شمر دون با خیل لشگر زان عتاب کرد رو سوی خَدیوِ مُستَطاب شد فضای آسمان نیلی ز گرد کس نشد واقف که او با شَه چه کرد کاخ گردون را چو خون از سر گذشت فاش شد که خنجر از حنجر گذشت