عرشیان فهم نکردند بلندای تو را

عرشیان فهم نکردند بلندای تو را

[ مهدی رسولی ]
تا خاکِ توست، دست به گوهر نمی‌زنم
تا کویِ توست، سویِ جَنان پر نمی‌زنم

من باد نیستم که زَنَم سر به هر دری 
جز بر درِ سرایِ شما، سر نمی‌زنم 

درهایِ آستانِ تو یک لحظه بسته نیست
جایی که در گُشوده بُوَد، در نمی‌زنم 

حتیٰ اگر که بسته شود، در به رویِ من
جایی نمی‌روم، درِ دیگر نمی‌زنم

مادر مرا به مهر و وِلایِ تو شیر داد 
من پشتِ پا به فطرتِ مادر نمی‌زنم 

*****

عرشیان فهم نکردند بلندای تو را
افقی درک نکرد آخرِ دنیای تو را

راستی، با تو چه شد؟! هیچ کتابی ننوشت
حل نکرد اینهمه تاریخ معمای تو را 

کم نبودند کسانی که نصحیت کردند
وانهادند به تو مکتب و معنای تو را

خودشان در دل دیروز فراموش شدند
خورده بودند ولی غصه‌ی فردای تو را 

عرفه عاقبتت را به همه فهماندی
که شنیدند همه اشهد اعضای تو را

کربلا گوشه‌ای از معنی نجوایت شد
بوسه زد نیزه و شمشیر سراپای تو را

کاش چون عاقبتت، عاقبت ما باشد
آرزو کرده دلم، رؤیت رویای تو را 

من مگر با نَفَسِ تو به سعادت برسم 
من سعیدم چو کنارت به شهادت برسم 

مادرم تا بشوم پای رکاب تو شهید
نام من را به همین عشق نهاده‌ است سعید 

چیست این عشق، تبش اینهمه دامنگیر است
خانمان‌سوز بلایی است که در تقدیر است

روز اول پِیِ تو دیده گشودم انگار
سال‌ها بود به دنبال تو بودم انگار

مردم کوفه که هنگامه‌ی دعوت کردند
همه با نامه به تو عرض ارادت کردند
 
من به شوق تو شدم نامه‌رسان کوفه
نگران بودم از فتنه‌گران کوفه

گفتم این راه که خون می‌چکد از جریانش
به تو باید برسم تا نرسد طوفانش

نامه شد واسطه تا دیده به دلبر برسد
مگر این دوره‌ی هجر تو به آخر برسد

تو که احوال مرا در نظرم می‌خواندی 
از چه با پاسخ آن نامه برم گرداندی؟ 

هرچه می‌گفتی و می‌خواندی اطاعت میشد
ولی ای دوست، دلم تنگ برایت میشد

من که یک عمر پِی‌‌اَت، دربه‌درِ هر د‌شتم
به همین کوفه به امر تو ولی برگشتم

من از آن دم که دم قاصدت از مکه رسید
مسلمت آمد و قلبم به هوای تو تپید

اولین بیعتِ با مسلمِ تو از من بود
چشمم از مَقدَمِ فرماندهِ تو روشن بود

دور مسلم سر عشقت چقدر گردیدم
به امیدی که در این راه کنی تأییدم

بعد از آن، وصل تو دیگر همه امیدم بود
اینکه می‌بینمت آیا، غم و تردیدم بود

هرچه در راه تو از دست برآمد کردم
نامه‌اش را به تو حتیٰ خود من آوردم

نامه انگار بهانه‌ است به نورت برسم
باز هم واسطه شد تا به حضورت برسم

اینهمه آمدن و رفتنم از شوق تو بود
آتش افتاده به جان و تنم از شوق تو بود

دیشبی را که تو برداشتی از ما بیعت
من قسم یاد نمودم که وفادار توام

آرزوم است فدایت بشوم صدها بار
گفتم آماده‌ی جانبازی هربار توام

بگو امروز فدا در نظرت خواهم شد؟!
تیر باران بشود، من سپرت خواهم شد؟!

آخرین لحظه رسیده است، بگو یار توام
نگرانم ننویسند وفادار توام

نظرات