به زانو آمدهام چون که نا ندارم من شکسته قامتم اما عصا ندارم من تمام دلخوشی پیرمردها پسر است ولی چه سود که مشکلگشا ندارم من گره به کار من افتاده تار میبینم کجاست پیراهن تو دوا ندارم من «بالابلند بابا، گیسو کمند بابا اگه تو بری تو این غریبی دل به کی ببنده بابا» چقدر روی زمین جمع کردنت سخت است توان رفتن هر سمت را ندارم من صدا زدم که جوانان به داد من برسند توان بردن جسم تو را ندارم من برای پیکر تو یک عبا کم است ولی ببخش بیشتر از یک عَبا ندارم من «تازه جوون بابا، دردت به جون بابا حالا دیگه کی بشه عصای دست غرقِ خون بابا» خدا کند که بمیرم به عمهات نرسم که روی رفتن تا خیمه را ندارم من ای پسر، من پدرِ پیر تواَم پدرِ پیر و زمینگیر تواَم خیز اکبر، آبرویم را بخر عمه را از بین نامَحرم بِبَر