
دندانه هاي كاخ يكي پُشت ديگري سر را به سجده بردن كَسري سقوط كرد انجيل برگه برگه ورق خورد بين باد ناقوس بر فراز كليسا سكوت كرد صد فرسخ آن طرف تر از اينجا زشوق او درياچه بس گريست، دو چشمش به گِل نشست بعد از هزار سال در اين پيچ و تاب باد كِبر و غرور و قامت آتشكده شكست امشب عجب شبي شده حتي خبر رسيد گويا خليل زنده شده باز آمده مردي رسيد گفت قيامت شده خودم اين را شنيدم از لب بت هاي بتكده حيران شدند عالم و آدم دگر شكست اين گونه لحظه ها همگي در تلاطمند علامه هاي خُدعه و پرحيله ي يهود انگار در محاسبه هاشان همه گُمند ناگه رسيد پاره ي نوري از آسمان مملو زنور شد همه جا چشم خيره شد نوري هُبوط كرد ز افلاك سوي خاك ديدند آسمان همه جا تار و تير شد خورشيد از اين به بعد قرار است از زمين نوري براي روشني خود طلب كند اين نور چيست اين كه توانسته اين چنين مجذوب روي خود دل قومِ عرب كند اين نور، نورِ خانه ي عبدالمطلب است روشن نموده آينه در آينه حجاز حتي كه آمدن به اينجا ملائكه بعد از هزار سال تبرّج دوباره باز اسطوره هاي خفته در افسانه ها همه امشب رسيده اند و مجذوب از تو اَند بانگي رسيده اَشهَدُ ان مُحَمدً دارند بر حقيقتي همه سوگند مي خورند در صد قصيده هم نتوان گفت، من چطور وصف شكوه تو به غزل در بياورم اين شعر در قواره ي وصف شما كه نيست لطفي نما كه شعر تو را سر بياورم *********