به دور از حسد فارغ از بغض و کینه ادب میکنم دست بر روی سینه و می گویم از عشق رو به هر مدینه سلام ای مهین بانوی بی قرینه سلام ای که بر آفرینش نگینی تو ام البناتی تو ام البنینی ملائک کمر بسته بر احترامت فلک روشن از سایهی مستدامت زمین سبز از گریه ی صبح و شامت زمان ایستاده به شوق سلامت که تو قبله گاه زمان و زمینی تو ام البناتی تو ام البنینی امید حیاتی قرین مماتی که زانو زده در حضور ذواتی کلید ورودم به باب النجاتی تمنای ما مُهر پای براتی که این گفته را در مقام یقینی تو ام البناتی تو ام البنینی جمیع حیایی تمام وقاری به شمشیر گریه خودِ ذوالفقاری پر از عطر سیبی شمیم اناری کلاس ادب را تو آموزگاری به مدحت همین بس ادب آفرینی به عجز از مدیحت فصیح زبان شد ز تو گفته و کوه آتشفشان شد ز اشک تو مداح مرثیه خوان شد قمر طالع از ظرف این آسمان شد پس از فاطمه مادر مومنینی تو ام البناتی تو ام البنینی نباشد به بهر مدیحت کناری حرم را مدیری کَرم را مَداری نزول مرامی وفا را عیاری به اولاد زهرا تو خدمتگزاری به زینب امیدی به حیدر قرینی سراغت غم امد سفر کرد شادی ادب کردی و عشق را یاد دادی ورودی دروازه عزیز دادی ز محنت خمیدی از پا فتادی به چشم انتظاران سلطان دینی عجب چله انتظارت ثمر داد بشیر آمد و رنج و غم را خبر داد تورا از دل قافله تا گذر داد به ناگه لبت از جگر ناله سر داد که آیا تو آن زینب قبل از اینی؟ به تو گفت آری منم که خمیدم منم آنکه رنج اسارت کشیدم نبودی ببینی به مقتل چه دیدم و اکنون بدون حسینم اسیرم نبودی به مقتل ببینی چه ها شد سر نیزه در حنجر تشنه جا شد و با زور ضربه سر از تن جدا شد سرش بر روی نیزه گل کرد و وا شد ولی خوب شد که نبودی ببینی سر را به سمت شب تار بردن نبودی گلت را سوی خار بردن کجاها مرا خیل اغیار بردن مرا بی بهانه به بازار بردن حسین جان حسین جان الهی بمیرن که ام البنین شده آسمونش بدون قمر شده وقت پیری بدون عصا بمیرن که دیگه نداره پسر واویلا واویلا واویلا حسین حسین جان حسین جان حسین جان بنازم به این بانوی با وفا شده الگوی روضه در عالمین با اینکه پسر داد توی کربلا روی خاک ها می نشینه میگه وای حسین براش گفته زینب یه صبح تا غروب به آتش کشیدن همه از دو سو نشون داد موهاشو به ام البنین نشون داد کبودی روی دستشو براش گفت از زینب حرم ریخت به هم همین که علمدارشون خورد زمین هنوز جای پای سنان انس روی چادرا مونده مادر ببین حسین جان از اون موقعی که براش گفت یکی ز مَشک و علی اصغر و قحط آب میومد شبا دیده گریان میگفت نشد آب بیاره حلال کن رباب شنیدم به چشماش یکی تیر زده دو دست رشیدش جدا شد ز تن