پر از اشکَم، پر از شوقم، پر از دردم، پر از آهَم من امشب هیچ کس را غیر بابایَم نمیخواهم من آن گنجم که در ویرانهای کردند مستورم منم یاقوت سرخی که نگینِ خاتم شاهَم به آتش میکشم این شهر را با آه سوزانم پدر جان سربلندت میکنم با عمر کوتاهم تنت در بین گودال و سرت کنج تنور افتاد بیا آغوش من، ای یوسف افتاده در چاهم کجا بودی که همراهت عمویم را نیاوردی؟ دلم میخواست برگردید بالای سرم باهم به دستم سلسله دارم، به پایم آبله دارم بغل کن دخترت را خستهام من، خسته از راهم برای خود نمینالم به حال عمّه میسوزم اگر چه زخم دارم درد را راندم ز درگاهم شبی از ناقه افتادم بماند که چه شد امّا، دگر پاهای من بابا نمیآیند همراهم