گویند که روزی در بر کنز الحقایق

گویند که روزی در بر کنز الحقایق

[ مهدی رسولی ]
گویند که روزی در بر کنز الحقایق 
شمس الضحی بدر الدجی قرآن ناطق

سهل خراسانی دم از ایثار جان زد 
دم از فراوانی خیل شیعیان زد 

حضرت برای آن که او هوشیار گردد 
وز خواب غفلت لاجرم بیدار گردد

گفتا دری از معرفت بر او گشودم 
گفتا تنور خانه را روشن نمودم

فرمود بر مرد خراسانی به لبخند 
باید که خود را در میان شعله افکند

زیبد که اوج جان نثاری را نشان داد
با طیب خاطر در میان شعله جان داد 

این امر حضرت سهل را افتاد مشکل 
کی می‌توان کند از زن و فرزند و جان دل 

آه از نهاد سهل بی‌‎چاره برآمد
دانست عمری لاف عشق و عاشقی زد
 
کو تاب آتش کو جان نثاری
کو استقامت کو شکوه بردباری

از حب دنیا شد دچار روسیاهی
با آه و ناله گشت گرم عذر خواهی 

چون گشت روشن سستی آن ادعایش
حضرت کریمانه گذشتند از خطایش

ناگه یکی از شیعیان پاک مولا 
از عاشقان خاص سینه چاک مولا

هارون مکی آن حواری یگانه 
نزد امام صادق آمد صادقانه 

از امر حضرت عاشق بی غل و بی غش
افکند خود را در میان موج آتش

این کیست جان پروانه ها مست شعله ها شد 
با ذات حق پیوسته و از خود رها شد 

این کیست بی چون و چرا فرمان پذیرفت
در دم به دستور امام خود بلی گفت 

حضرت بدون هیچ گونه انفعالی 
می‌گفت از حال و هوای آن حوالی 

گویا که حضرت بوده عمری در خراسان
اما هماره سهل حیران و هراسان

فرموده حضرت بعد چندی با اشاره 
برخیز و بر احوال هارون کن نظاره 

برخواست تا حال هارون گردد آگاه 
اما میان موج آتش دید ناگه 

آتش ز سوز عشق او از هم گسسته
هارون میان شعله‌ها خندان نشسته

پرسید حضرت سهل را ای اهل ایمان 
مانند هارون چندتا دارد خراسان 

گفتا در آن وادی به صد سحرا و هامون 
پیدا نمی‌گردد یکی مانند هارون 

خاک شلمچه خاک فکه خاک مجنون 
امواج سبز و آبی و اروند کارون 

صد طایفه بگذشته از جان‌دیده‌هایی
هارون مکی‌ها فراوان دیده آری

جمعی بسیجی بود اگر پروانه‌ی تو
آتش نمی زد خصم بر کاشانه‌ی تو

آسمان و زمین دور سرش می‌گردد
آفتاب است و قمر خاک درش می‌گردد

این قد وقامت افتاده درخت طوبی است 
این محاسن به خدا آبروی دین خداست 

این حرم خانه‌ی‌ زهراست مسوزانیدش
این حسینیه‌ی دنیاست مسوزانیدش

شعله‌ی پشت حرم فاطمه زاده نبرید 

پسر فاطمه را پای پیاده نبرید بگذارید عبا بردارد
پیرمد است و خمیده است عصا بردارد

از مسیری ببریدش که تماشا نشود 
چشمی از این در و همسایه به او وا نشود 

اصلا این مرد مگر پای دویدن دارد
پیرمردی که خمیده است کشیدن دارد

آسمان است و در این کوچه زمینش نزنید 
شعله به چشمان تازه غمینش نزنید

شاید این کوچه همان کوچه‌ی زهرا باشد 
شاید آن کوچه‌ی باریک همینجا باشد 

شاید این کوچه همانجاست که زهرا افتاد 
گرچه هم که دست به دیوار شد اما افتاد

نظرات