دلمان را خودت دوباره بساز از زمستان کمی بهاره بساز برگ ریزان فصل پاییزم از وجودِ من استعاره بساز تکّههای دل مرا بردار سر هم کرده چهارپاره بساز نوحهی پنجمِ صفر با من تو برایش دو گوشواره بساز یا شب هفتم از منِ بی تاب حلقه بر گوش شیرخواره بساز درد دارم که آمدم امشب چارهی درد، راهِ چاره بساز با کسی که پیاده در راه است ای به دوشِ ملک سواره بساز سازِ ما کوک میشود با اشک چشم ما را پر از ستاره بساز پا به پای تو گریه باید کرد در عزای تو گریه باید کرد بی حیا بود دشمنت امّا بی عبا کوچه بردنت امّا پیش چشمت به آسمان میرفت آتش از بامِ گلشنت امّا زیر دست جماعتی بی رحم پیرُهَن بود جوشنت امّا پنجهای مثل ریسمان افتاد نیمه شب دور گردنت امّا عدّهای بی ادب میانهی راه بد و بیراه گفتنت امّا در شلوغیِ رفت و آمدها گرچه آزرده شد تنت امّا زخم دل را کسی نمک نزده همسرت را کسی کتک نزده مادرت را ولی در خانه عدّهای میزدند مردانه پیشِ چشمِ پرستویی مجروح آتش افتاده بود بر لانه از سرِ تازیانه پیدا بود ردِّ شلاق بر روی شانه طاقت ضربهی غلاف نداشت پر و بال ظریفِ پروانه روزِ روشن زدند فاطمه را فاطمیه نبود افسانه قنفُذ اینجا دل تو را خون کرد کوفه هم نیز ابن مرجانه سرِ بر روی نیزه هم میگفت جای زینب نبود ویرانه داد از این درد و رنج و غم ای داد دخلت زینب علی ابن زیاد (حسین جان، حسین جان تا حالا از این خونواده زنی رو نبردن اسارت)