باز کن آغوش خود را سائلت سر می‌رسد

باز کن آغوش خود را سائلت سر می‌رسد

[ مهدی رسولی ]
باز کن آغوش خود را سائلت سر می‌رسد
آن گدا که بخششت را کرده باور می‌رسد

آنقَدَر فریاد خواهم زد که من را هم ببین
ناله‌های هر شبم از پشت این در می‌رسد

تا نفَس باقی‌ست نفْس سرکشم را رام کن
رفته رفته عُمر من دارد به آخر می‌رسد

گرچه بَد کردم بیا با این بدت تندی مکن
ای که لطف بی‌حدت حتّی به کافر می‌رسد

زیر قرآن زیر و رویم کن، الهی بِالعَلی
دل‌شکسته گیر می‌افتد، به دلبر می‌رسد

نخل حیدر خرجِ افطاریِ ما را می‌دهد
از نجف ظرف رطب هر شب به نوکر می‌رسد

از دل هر معصیت زهرا مرا بیرون کشید
کار من هرگاه گیر افتاد مادر می‌رسد
 
دفنِ نوکر احتیاطاً گردنِ ارباب‌هاست
بعد مُردن کفن و دفن ما به حیدر می‌رسد

در سراشیبیِ قبرم، بعدِ تلقین خواندنم
حتم دارم مرتضی آن‌جاست که سر می‌رسد

هرچه که ماتم بود، حیدر در وجودش جمع کرد
بعدها ارثِ پدر یک‌جا به دختر می‌رسد

کاش زینب خاطرش در کوچه‌ها آسوده بود
کاش بر هر دختری، می‌دید معجر می‌رسد 

در کنار خانه‌ی باباش سنگش می‌زدند
زخم مُهلک بر پَر و بال کبوتر می‌رسد

نظرات