گفتم که فراغ را نبینم، دیدم

گفتم که فراغ را نبینم، دیدم

[ محمدحسین حدادیان ]
گفتم که فراغ را  نبینم، دیدم 
آمد به سرم از آنچه می‌ترسیدم

چون چاره نیست می‌روم و می‌گذارمت 
ای پاره پاره تن، به خدا می‌سپارمت

محکم می‌زدند، یکی دوتا نبودن
چند نفر با هم می‌زدند

حسین....

نظرات