من غریبم جز خدا دردامو هیچکی نمی‌دونه

من غریبم جز خدا دردامو هیچکی نمی‌دونه

[ کربلایی نریمان پناهی ]
من غریبم جز خدا دردامو هیچکی نمی‌دونه
همسرم شد قاتلم ای داد و بیداد از زمونه
لخته‌ی خون جاریه از روی لب‌های من ای وای
غصّه‌های من شبیه کوهی از ماتم می‌مونه

تنم داره، می‌سوزه تو حرارت و تو تب
بیا به بالای سرم زینب که لحظه‌های آخرم شد

پریشونم، غمای من نداره درمونی
هر دو تا چشمم شده بارونی
غمم غمای مادرم شد

دَم آخر پریشانم
حسن‌جانم، حسن‌جانم

حسن‌جانم...
****
بی‌قرارم لحظه‌های آخری برای مادر
من که بودم شاهد مصیبت و غم‌های مادر
توی هُرم شعله‌ها مادر به زیر دست و پا سوخت
یادمه به پشت در آتیش گرفت اعضای مادر

یه عدّه پست دست غریبِ عالمو بستن
پهلوی مادرم رو بشکستن 
امان از این همه غم و درد

خودم دیدم تو کوچه مادرم زمین افتاد
روبه‌روی نگاه ما ای داد
مادرو می‌زدش یه نامرد

دَم آخر چه نالانم
حسن‌جانم، حسن‌جانم

حسن‌جانم...

نظرات